بی دل و جان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود بی دو جهان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود بی سر و پا به سر شود، بی تن و جان به سر شود بی من و ما به سر شود ، بی تو به سر نمی شود درد مرا دوا تویی ، رنج مرا شفا تویی تشنه ام وسقا تویی ، بی تو به سر نمی شود در دل و جان من تویی ، گنج نهان من تویی جان و جهان من تویی ، بی تو به سر نمی شود یار من و تبار من ، مونس و غمگسار من حاصل کار و بارمن ، بی تو به سرنمی شود جان به غمت کنم گرو ، تن ار شود فنا بشو هر چه به جزتو گو برو ، بی توبه سرنمی شود کوثر و حورگو مباش ، قصر بلورگو مباش حلّه ی نور گو مباش ، بی تو به سر نمیشود کوثر و حور من تویی ، قصر بلور من تویی حلّه ی نور من تویی ، بی تو به سر نمی شود آب حیات من تویی ، فوز و نجات من تویی صوم و صلوة من تویی ، بی تو به سر نمی شود عمر من و حیات من، بود من و ثبات من قند من و نبات من، بی تو به سر نمی شود هول ندای کن کَنَد، نخل مرا ز بیخ و بن هجر مرا تو وصل کن، بی تو به سر نمی شود گر ز تو رو کنم به غیر ، ور به تو رو کنم ز غیر جانب توست هر دو سیر ، بی تو به سر نمی شود گر ز برت جدا شوم ، یا ز غمت رها شوم خود تو بگو کجا روم ، بی تو به سر نمی شود "فیض" زحرف بس کند، پنبه در این جرس کند ذکر تو بی نفس کند ، بی تو به سر نمی شود دیوان فیض کاشانی، ص143
Design By : Pichak |