بسم الله وعظ همچنانکه در قرآن کریم آمده است یکى از طرق سه گانه دعوت (حکمت، موعظه، مجادله به نحو احسن) است. تفاوت موعظه و حکمت در این است که - حکمت تعلیم است و موعظه تذکار، - حکمت براى آگاهى است و موعظه براى بیدارى، - حکمت مبارزه با جهل است و موعظه مبارزه با غفلت، - سرو کار حکمت با عقل و فکر است و سرو کار موعظه با دل و عاطفه، - حکمت یاد مىدهد و موعظه یادآورى مىکند، - حکمت بر موجودى ذهنى مىافزاید و موعظه ذهن را براى بهره بردارى از موجودى خود آماده مىسازد، - حکمت چراغ است و موعظه باز کردن چشم است براى دیدن، - حکمت براى اندیشیدن است و موعظه براى به خودآمدن، - حکمت زبان عقل است و موعظه پیام روح، از این رو شخصیت گوینده در موعظه نقش اساسى دارد، بر خلاف حکمت. در حکمت روحها بیگانه وار با هم سخن مىگویند و در موعظه حالتى شبیه جریان برق که یک طرف آن گوینده است و طرف دیگر شنونده به وجود مىآید و از این رو در این گونه از سخن است که «اگر از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل» وگرنه از گوش شنونده تجاوز نمىکند. در باره سخنان موعظهاى گفته شده است: «الکلام اذا خرج من القلب دخل فى القلب و اذا خرج من اللسان لم یتجاوز الاذان» سخن اگر از دل برون آید و پیام روح باشد در دل نفوذ مىکند اما اگر پیام روح نباشد و صرفاً صنعت لفظى باشد از گوشها آنطرفتر نمىرود. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج16(سیری در نهج البلاغه)، ص 498 پ.ن: تصویر؛ پاییز92 با دوربین 5 مگاپیکسلی موبایل. بسم الله بله، انسان خودش اسیر خودش میشود، خودش برده و بنده خودش میشود. انسان دو مقام دارد، دو درجه دارد: درجه دانى، درجه حیوانى، و درجه عالى، درجه انسانى. پیغمبران آمده اند که آزادى معنوى بشر را حفظ کنند، یعنى چه؟ یعنى نگذارند شرافت انسان، انسانیت انسان، عقل و وجدان انسان، اسیر شهوت انسان بشود. اسیر خشم انسان بشود، اسیر منفعت طلبى انسان بشود. این معنى آزادى معنوى است. هروقت شما دیدید بر خشم خودتان مسلط هستید نه خشم شما بر شما مسلط است، شما آزادید. هر وقت دیدید شما بر شهوت خودتان مسلط هستید نه شهوت بر شما بر شما، شما آزادید. هر وقت شما دیدید یک درآمد غیرمشروع در مقابل شما قرار گرفت و این نفس شما اشتیاق دارد مىگوید این درآمد را بگیر، اما ایمان و وجدان و عقل شما حکم میکند که این نامشروع است، نگیر و بر این میل نفسانى خودتان غالب شدید، بدانید شما از نظر معنوى واقعا انسان آزادى هستید، اگر شما دیدید یک زن نامحرم دارد میرود و حس شهوت شما. شما را تحریک میکند به چشم چرانى و تعقیب کردن، ولى یک وجدانى بر وجود شما حاکم است که شما را منع میکند و تا فرمان میدهد فرمانش را اطاعت میکنید بدانید شما آزادمرد هستید. اما اگر دیدید تا چشم یک چیزى را میخواهد میدوید دنبالش، شکم یک چیزى رامیخواهد میدوید دنبالش، شما اسیرید، برده و بنده هستید. شهید مطهری، آزادی معنوی، ص30
پ.ن: کلا با شهید مطهری حال میکنم. و اینجا از اینکه مثال آوورده بود خوشم اومد؛ مثال های زیادی دیگه ای هم داریم. مثلا واسه خانوما وقتی از جلوی یه مغازه رد میشی دل یهو میره واسه طلا و لباس و ... یا نه اگه نیاز نداشته باشی واست مهم نیست و عبور میکنی؟ میتونیم خودمونو بسنجیم. آزادیم یا بنده؟ آدم باانصاف یعنى آدمى که در مسائل مربوط به خود مىتواند بىطرفانه درباره خودش قضاوت کند و احیاناً در جایى که خودش مقصر است، حکم علیه خودش صادر کند. مىگویند مرحوم شیخ انصارى هیکل کوچکى داشته و چشمهاى ایشان هم مقدارى بهم خوردگى داشته است (تراخمى بود مثل بسیارى از مردم خوزستان، چون ایشان خوزستانى بودند). همچنین خیلى مرد زاهدپیشهاى بود و لباسهاى ژنده و مندرسى مىپوشید، عمامه مثلًا کهنه و اینجورها. دو سه تا شاگرد هم بیشتر نداشت. در مسجدى تدریس مىکرد. از قضا مرحوم آقا سیّد حسین (مرحوم سیّد حسین کوه کمرى از بزرگان اکابر علما و از مراجع تقلید زمان خودشان بودند) هم در همان مسجد تدریس مىکرد، ولى درسهایشان اینجور بود که اول شیخ مىآمد تدریس مىکرد، آن که تمام مىشد، آقا سیّد حسین مىآمد تدریس مىکرد. یک روز مرحوم آقا سیّد حسین وارد مسجد مىشود. از بازدیدى برمىگشت؛ دید دیگر فرصت نیست که به خانه برود و دومرتبه برگردد. هنوز حدود یک ساعت به درس مانده بود، گفت مىرویم در مسجد مىنشینیم تا موقع درس بشود و شاگردان بیایند. رفت، دید یک شیخ به اصطلاح ما جلنبرى هم آن گوشه نشسته، براى دو سه نفر تدریس مىکند. او هم همان کنار نشست ولى صدایش را مىشنید. حرفهایش را گوش کرد، دید خیلى پخته دارد تدریس مىکند و رسماً استفاده مىکند.حالا آقا سیّد حسین یک عالم متبحّر معروف قریب المرجعیة و او یک مرد مجهولى که آقا سید حسین تا امروز وى را اساساً نمىشناخته است. فرداى آن روز گفت حالا امروز هم کمى زودتر بروم ببینم چگونه است، آیا واقعاً همینطور است؟ فردا عمداً یک ساعت زودتر رفت.باز یک کنارى نشست، گوش کرد، دید تشخیص همان است که دیروز بود؛ راستى این مرد، مرد ملّاى فاضلى است و از خودش فاضلتر. گفت یک روز دیگر هم امتحان مىکنیم. یک روز دیگر هم همین کار را کرد. برایش صددرصد ثابت شد که این مرد نامعروف مجهول از خودش عالمتر است و خودش از او مىتواند استفاده کند. بعد رفت نشست. شاگردانش که آمدند- هنوز آن درس تمام نشده بود- گفت: شاگردان! من امروز حرف تازهاى براى شما دارم. آن شیخى که مىبینید آن گوشه نشسته، از من خیلى عالمتر و فاضلتر است. من امتحان کردم، خود من هم از او استفاده مىکنم. اگر راستش را بخواهید، من و شما همه با همدیگر باید برویم پاى درس او. خودش از جا بلند شد و تمام شاگردان هم یکجا رفتند به درس او. به این می گویند آدم باانصاف مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج23، ص: 458
Design By : Pichak |