یاس - ... یاس ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

... یاس ...

خواهرم 10 سالشه، چند شب پیش؛ دیدم آخر شب قبل خواب بدو بدو اومد و جانماز گذاشت و شروع کرد یه نماز برقی خوند.

بعد نماز بهش گفتم: حانیه تو که نمازتو خونده بودی این چی بود؟ گفت: نماز شب خوندم الان. آقاجون گفته میشه قبل خواب خوند و همشو هم که زیاده نخوند، منم 2رکعت خوندم فقط...

گفتم: خب واسه چی نماز شب میخونی؟ گفت: آخه خدا رو دوست دارم. میخوام به خدا نزدیک بشم و خدا دوسم داشته باشه.

گفتم: خب تو ک انقده خدا رو دوست داری این نمازت هم مستحبی بود(خودت خواستی که بخونی، مجبور نبودی) واسه چی انقد تند خوندی؟ با ناراحتی گفت: آخه حوصله ندارم:-( ولی خدا رو دوست دارم...

 

پ ن1: خیلی از ماها اینجوریم. خدا رو دوست داریم ولی حاضر نیستیم حرفشو گوش کنیم. خدا رو دوست داریم و میخوایم بهش نزدیک بشیم ولی حاضر نیستیم بخاطرش از هوس هامون (بخوانید خواسته های زودگذر، فانی و بی ارزش) بگذریم. حُبّ خدای با اون عظمت رو با دوست داشتن دنیایی ها مقایسه میکنیم.

پ.ن2: خیلی حیفه که این مدت زمان کمی که تو این دنیا در اختیارمون رو به راحتی از دست بدیم. لحظه لحظه اش رو قدر بدونیم.


نوشته شده در جمعه 91/9/17ساعت 7:36 عصر توسط یاس نظرات ( ) |

من مصیبت دیده ام

پدرم کشته شده

شهید شده

در داغ فراق پدرم

می سوزم

در اندوه ظلمی که به او شد

اشک میریزم

ناله و ضجه می زنم

بر سر و صورت خود می کوبم.

تو می گویی : « بی حاجت نباشی... دست خالی نروی...»

تو از من می خواهی به فکر حاجاتم باشم؟؟!!

من درد دارم،

دردمند به فکر حاجت نیست.

از من نخواه به یاد حاجاتم باشم

من حاجت ندارم

من عـــزا دارم

من عزادارم

عزادارِ پدرم حسین علیه السلام

 

پ.ن1: امیدوارم که به گوش برخی مداحان محترم برسه که مجلس اباعبدالله رو وسیله ای برای رسیدن به حاجات میدونن.

پ.ن2: واقعا اگه عزیزترین کَسِتون این چنین شهید شده بود، نه! خیلی عادی فوت کرده بود؛ تو مجلس ختمش به فکر حاجت گرفتن بودید؟؟ نه!

پ.ن3: من گریه می کنم، بی هیچ حاجتی.

پ.ن4: التماس دعا.


نوشته شده در پنج شنبه 91/9/2ساعت 12:51 صبح توسط یاس نظرات ( ) |

سلام

قبلا تو یه پست از عمه ی بابام گفته بودم: ==» عمه ی بابا «==

جمعه ی پیش دوباره عمه ی بابا اومده بودن خونمون. از اولش با ولع منتظر حرفی، حدیثی، نکته ای بودم که عمه از مرحوم حاج آقا بگن، ولی خب روم هم نمیشد که چیزی بپرسم. ظاهرا هم خبری نبود:-( دیگه داشتم ناامید میشدم:-((

میوه آووردم، خربزه....

نکته رسید :-))

عمه گفت: آقام همیشه میگفت خربزه و عسل رو به نیت شفا بخور.

نُکتَمو گرفتم. خیلی خوشم اومد. خیلی خوشحال شدم که حاج آقا این دفعه هم منو بی بهره نذاشتن.

خربزه و عسل

پ.ن1 : حالا مگه خربزه و عسل چی دارن؟؟....درباره خواص عسل و خربزه و همچنین عسل و خربزه در روایات جستجو کردم، به مطالب جالبی رسیدم. خواستم اینجا بذارم دیدم خیلی شلوغ میشه.بهتون پیشنهاد میکنم  در این مورد حتما یه سرچ داشته باشید و این دو تا لینک هم یه نگاه بندازید.

==» عسل

==» خربزه


پ.ن2 :با یه فاتحه روح مرحوم حاج آقا رو شاد کنیم.


نوشته شده در جمعه 91/7/28ساعت 10:45 صبح توسط یاس نظرات ( ) |

...


نوشته شده در جمعه 91/7/7ساعت 1:4 صبح توسط یاس نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

یه خاطره به شدت آموزنده...(حداقل واسه خودم).... لو لا فلان...

جمعه شب با دوستام جایی میخواستیم بریم، چون برگشتنمون دیر وقت میشد بابام اجازه ندادن که من برم(اینم مشکلی همیشگی ما دخترا). به طور اتفاقی به یکی از دوستام که اونم میخواست بیاد و من نمیدونستم یه إس هویجوری دادم. اون پرسید محدثه تو هم امشب میآی؟ گفتم نه بابام نمیذارن. دوستم گفت بابای من میاد دنبالم تو هم ک خونه تون نزدیکه ماست میرسونیمت. اگه بدونید چقد خوشحال شدم. به بابام گفتم و بابام اجازه دادن. با اون عصبانیت بابام، معجزه شد (آخه قبلش دعوا شده بود) همش خداروشکر میکردم و حواسم بود که اگه خدا یه چیزی بخواد خودش درستش میکنه.

اونجا ک رفتیم یکی دیگه از دوستام منو دید و خوشحال ئه محدثه تو هم اومدی؟!! گفتم آره همش به خاطر بابای فلانیه ک اگه نبود منم اینجا نبودم ... نکته داستان اینجاس ... اگه فلانی نبود من نبودم... تا من اینو گفتم دوست جونم خندید گفت: لو لا فلان ... (اول یه حدیثه) اینو ک گفت من تا آخرش رفتم و کلی بیش خدا خجالت کشیدم که چه بنده ای هستم من. اصل حدیث اینه:

خدای سبحان درباره ی کسانی که به این ایمان ناب، راه نیافته اند می فرماید ایمان اینها با شرک، آمیخته است: «وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ» (سوره ی یوسف، آیه ی 106)

«و بیشتر آنان به خدا ایمان نیاوردند مگر آنکه مشرک باشند» یعنی، بسیاری از انسانها با این که مؤمنند، مشرکند.

اما صادق (علیه السلام) در تبیین این حقیقت که چگونه اکثر مؤمنان، مشرکند؟ فرمود: همین که می گویند: اگر قلان شخص نبود، مشکل من حل نمی شد، این تفکر با ایمان، سازگاز نیست.

«هو الرجل یقول لو لا فلان لهلکت، و لو لا فلان لأصبت کذا و کذا، و لو لا فلان لضاع عیالی، أ لا تری أنه قد جعل لله شریکا فی ملکه یرزقه و یدفع عنه، قال قلت فیقول لو لا أن الله من علی بفلان لهلکت قال نعم لا بأس بهذا» (تفسیر العیاشی، ج 2،ص 200، حدیث96)

«که انسان بگوید اگر فلانی نبود من از بین می رفتم و اگر فلانی نبود چنین و چنان می شدم و اگر فلانی نبود خانواده ام نابود می شد، مگر نمی بینی که او با این حرف ها در ملک خدا برایش شریکی قائل شده که روزیش می دهد و از او دفاع و دفع گرفتاری می کند؟» راوی می گوید: «عرض کردم پس بگوید: اگر خداوند به واسطه فلانی بر من منت نمی نهاد از بین می رفتم؟ فرمود: آری، اشکالی ندارد».

پی نوشت1: خدایا منو ببخش که فراموش کردم تو این دنیا همه چیز بدست توست. لامؤثر فی الوجود الا الله.

پی نوشت2: خدایا اگه یه وقت بدی کردم خودت یه جوری نشونم بده و آگاهم کن. قربونت اینو خیلی خوب گفتی.

پی نوشت3: خداجونی دوستای خوبمونو زیاد کن و بهشون خیرکثیر بده.

پی نوشت4: التماس دعا


نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 2:52 عصر توسط یاس نظرات ( ) |

آقای عزیزم، تو که انقده خوبی، میشه این رئیس صدا و سیما رو عوض کنی و جاش یکی رو بذاری که دلش واسه مردم بسوزه؟ دلش واسه اسلام (که این روزا صدا و سیما باهاش خیلی غریبه شده) بسوزه؟ میشه جای این رئیس یه رئیس خوب و دلسوز و مؤمن و انقلابی و عاقل و وارد و ... بذاری؟

آقای خوبم، من به فدای تو، یعنی این حرفای من به گوشت میرسه؟ یعنی یه عده مانع نمیشن؟

میدونم که میدونی...ولی وضع صدا و سیما خیلی خرابه.... این بچه های ایران، این بچه های اسلام، این بچه های انقلاب، گناه دارن به خدا.....

یه کاری کن....


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/22ساعت 10:25 عصر توسط یاس نظرات ( ) |

بابام یه عمه داره که من خیلی دوسش میدارم. این عمه که ایشالا خدا بهش عمر با عزت 1200 ساله بده ،میشه گفت تنها  بازمانده از قدیمیای فامیله بابامه. این عمه تنها کسیه که الان هست و پدربزرگ بابام(یعنی بابای خودش) رو دیده.یعنی هستن هنوزا ولی ما رفت آمد نداریم و اصن نمیشناسیمشون. این عمه جون هر سری میاد خونمون کلی خاطره از گذشته ها تعریف می­کنه و من کلی باهاش حال میکنم...خیلی دوسش دارم.

ما یه کتابخونه بزرگ داریم که تقریبا نصف کتاباش(یه ذره کمتر) کتابای پدربزرگ بابامه، همه بهش میگن مرحوم حاج آقا. یه عکس هم از مرحوم حاج آقا تو طبقه کتابخونه هست.

هر دفعه که عمه میاد کلی از حرفامون راجع به کتابا و مرحوم حاج آقاست. خاطره این سری عمه خیلی به دلم نشست و برام قشنگ بود، آخه تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم.

عمه میگفت ظهر که میشد بعد نماز واسه آقام غذا می بردم تو اتاقش که مشغول مطالعه بود. همیشه یه عالمه کتاب دوروبرش بود و داشت می خوند و می نوشت. می رفتم یه ساعت دو ساعت بعدش می اومدم ، می دیدم که غذا هنوز دست نخورده است. می گفتم آقا تو که هنوز غذا نخوردی!!! نگاه می کرد میگفت: غذا آووردی؟!!  می گفتم: آقا اصلا حواست نیست؟؟؟ می گفت : بَبَم من دارم با آقا امام صادق علیه السلام صحبت می کنم، دیگه چیزی دیگه نمی فهمم.

خیلی واسم قشنگ بود، خیلی.....نمی دونم چه کتابی می خوندن ولی  اینی که خوندن حدیث اینقد واسشون بزرگ بود، انقد ملموس بود که می گفتند دارم با آقا امام صادق صحبت میکنم....خیلیه....ماها اگه یه وقت احیاناً اشتباهی بشه و بریم سراغ حدیث، اگه خیلی خوب باشیم، سعی می کنیم که بفهمیم که امام چی می گن و به ترجمه اش دقت میکنیم، اما تا حالا نشده به این فک کنیم که الان امام علیه السلام نشسته اند و دارن با ما حرف می زنن!!!!!!!!!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 11:52 صبح توسط یاس نظرات ( ) |

قصد نداشتم تو وبلاگم دلنوشته بنویسم...یعنی درواقع اصلا اهلش نیستم...اما دیشب خیلی دلم گرفته بود...

دلم برا امام حسین(علیه السلام) تنگ شده...

دلم گرفته...

شرمنده ام...

از گناهایی که کردم...

از امام حسین(علیه السلام) که چقدر بهم محبت کرد و منو تو کربلاش راه داد،

و من چه راحت عهد شکستم..

خیلی دختر بدی شدم...

گناه کردم...

و چه گناهی بزرگتر از غفلت!

فک کن امام حسین(علیه السلام) نگات کنن و تو حواست یه جای دیگه باشه...

چه درد سختیه...

چه عذاب بزرگیه...

دلم هوای کربلا داره...

هوا هوای حسین

هوای در به دری...

میترسم ...

یعنی روم نمیشه که خود امام حسینو(علیه السلام) مخاطب قرار بدم ..

اینقدر بد شدم...

که لیاقت ندارم مستقیم با امامم حرف بزنم...

خدا جونم خودت بهش بگو...

بهش بگو دلم واسش تنگ شده...

بهش بگو که چقد دوسش دارم...

بگو کمک میخوام ...

خسته شدم از این حیوانیت ...

از هم قطارام عقب موندم...

اصلا باورم نمیشه ...

باورم نمیشه...

که من

یه روزی تو سامرا غربت امامامو دیدم ...

تو کاظمین زیارت کردم ...

 تو نجف عاشقانه طواف کردم ...

و عاشورا کربلا بودم ...

چقدر نفهم بودم ...

چقدر راحت گذشتم...

خدایا فقط خودت میتونی کمک کنی ...

کمکم کن تا دوباره غرق عشق بشم...

خدایا

خدا جونم

خدای خوبو مهربونم

........

هیچی

هیچه هیچ

خودت میدونی

.......

این یه بیت شعر خیلی با دلم بازی کرد،

از قبل اینکه برم کربلا باعث ترسم شده بود!

یه کابوس که به واقعیت تبدیل شد!

بیچاره شدم...

بیچاره عاشقی که نرفته کربلا

بیچاره تر کسی که نمرده در حرم......

یعنی امام حسین(علیه السلام) یه بار دیگه کنیز قدیمیشو میطلبن؟

یه بار ...

برای آخرین بار ...

آخرین سفر عمرم ...

آخرین نقطه ی بودنم تو این دنیا...

التماس دعا


نوشته شده در یکشنبه 90/12/14ساعت 11:15 صبح توسط یاس نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

نوشتن این مطلب خیلی واسم سخته...

 تا جایی که وقتی داداشم ازم خواست واسش تعریف کنم نتونستم گفتم خودت بیا بخون.

نعل اسب...

خیلی از ما به نعل اسب و به اینکه که شانس میاره اعتقاد داریم.

میخوام قصه غم انگیز شانس آوردن نعل اسب رو واستون تعریف کنم.

باید های های به حال خودمون گریه کنیم که از چه چیزی چه چیز شوم و بدیمنی انتظار شانس داریم.

اگه از کسایی هستی که به شانس نعل اسب اعتقاد داره و شایدم یه نعل اسب داشته باشه. بعد خوندن این مطلب حاضر نخواهی بود یه لحظه حتی یه لحظه دیگه هم اون نماد شوم رو نگه داری!

البته اگه عاشق باشی...

داستان از یه جایی شروع میشه که هیچ کس فکرشو نمیکنه....

کربلا....

عاشورا....

امام حسین(علیه السلام)

میگم

من میگم

 و تو

به خاطر این ناآگاهی اشک بریز...

روز عاشورا وقتی همه یارای امام حسین(علیه السلام) شهید شدند...

نه بذار طولانی اش نکنم یه دفعه آخرشو بگم

امام حسین(علیه السلام) شهید شد

لشگریان برای غارت به طرف پیکر مطهر امام حسین(علیه السلام) هجوم آوردند

هرچی میتونستن برداشتند

به لباس کهنه و انگشت و انگشتری  رحم نکردند

در آخر عمربن سعد(لعنه الله علیه) دستور داد

گفتنش برام سخته ...

دستور داد که با اسب بر پیکر مطهر امام حسین علیه السلام بتازند... 

با اسب...

کوفیان و شامیان  نفهم برای رضای خدا فرزند رسول خدارو به شهادت رسوندند و برای قرب خدا از هیچ توهینی فروگذار نکردتد.

جنگ تمام شد

دشمنان خدا به شهرهایشان باز گشتند...

منو ببخشید

دشمنان پسر رسول خدا نعل اسب هایی رو که به پیکر مطهر امام حسین(علیه السلام) تاخته بود رو درآورده و برای برکت و شانس و خوش یمنی به در خانه هاشان آویختند.

در آن شهر و دیار این یک سنت شد

این که از نعل اسب برای خوش شانسی استفاده بشه.

و گذشت

تا اینکه این سنت شوم از طریق گسترش حکومت اسلامی به روم و یونان و اروپا و ... رفت و با گردشی دوباره به کشورهای اسلامی و ایران بازگشت.

باید شرمنده باشیم از این استفاده ناآگاهانه...

نعل اسب مایه سعادت و خوش شانسی یا شقاوت و بدبختی؟؟؟؟؟

 در آخر ازتون خواهش میکنم در انشار این مطلب از هیچ تلاشی فروگذار نکنید تا آگاه شوند همه ناآگاهان....

استغفرالله ربی و اتوب الیه

بعداً نوشتــــــ:

یکی از دوستان این پیام رو توی نظرات گذاشتند:

سلام

آنچه به ان اشاره کرده اید در کتب مختلفی نقل شده از جمله کتاب:

کامل البهائی فی السقیفه نوشته ی عماد الدین طبری جلد 2 ص 123 و کتاب التعجب من اغلاط العامه نوشته ی کراجکی ص 116 و 117

همینطور در کتاب «عزادار حقیقی» نوشته محمد شجاعی اشاره شده که ابوریحان بیرونی در کتاب خود مردم را از این کار نهی کرده، اما ظاهراً نگفته که در کدام کتاب ابوریحان بیرونی این مطلب آمده

بد نیست این را هم بدانیم که در تفسیر نمونه جلد 9 ص 253 که تفسیر آیه ی 107 و 108 سوره ی هود هست گفته که هنوز هستند افرادی که به خرافه ها معتقداند، و میگند که نعل اسب شانس میاره و عدد 13 نحس هست و پریدن از روی آتش موجب خوشبختی میشود و ... دقت کنیم گفته شده: "خرافه 


نوشته شده در شنبه 90/10/10ساعت 3:17 عصر توسط یاس نظرات ( ) |

وقتی مشکی مد باشه...خوبه!

وقتی رنگ مانتو شلوار باشه...خوبه!

وقتی رنگ عشقه...خوبه!

وقتی رنگ کت و شلوار باشه...باکلاسه!

وقتی لباس های شب تو مهمونی ها مشکی باشه...باکلاسه!

اما.......

وقتی رنگ چادر من مشکی شد!

بد شد!

افسردگی می آورد!

دنبال حدیث و روایت  می گردند

که رنگ مشکی مکروهه!

مشکی تا جایی که برای لباس های شما بود خوب بود و باکلاس به ما که رسید بد شد؟

منو متهم می کنید به افسردگی به دل مردگی؟

و من توی زندگی دنباله لحظه ای هستم که افسردگی گرفتم به حکم شما!

چرا حجاب را مساوی با افسردگی می دانید؟

دوست دارم چادر مد شود

مشکی رنگ عشق باشد

 عشق به خدا بدون افسردگی!

حجاب عشق من است... 

chadormeshlki.blogfa.com


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/28ساعت 9:0 عصر توسط یاس نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak