"بسم الله" نمیدانستم از کی آمدم بیرون... کجا هستم... دلم پر غم... که ناگه دیدم آنجا را... ز بس که غرق غم بودم... نفهمیدم چگونه نزدیک حرم بودم... و نزدیک اذان بود و آوای دل انگیزی که گویی حق از عرش بهر مردم بیچاره میزد... اذان بود و حرم نقاره میزد... دلم طاقت نیآورد... ایستاده نه... به روی سنگ فرش حرم افتادم... صدا دادم سلام ای ضامن آهو... ببین بیچاره ام آقا... برس بر داد من آقا... که من بیچاره ام آقا... که ناگه یک کبوتر با صدای بالهای خود سکوتم را شکست... کبوتر ناز و سرمست کنار حوض آن صحن حرم بنشست... کبوتر تشنه بود و آب میخورد... دل من بین سینه تاب میخورد... صدایش کردم و گفتم کبوتر، خوش به حالت... چه جایی میزنی پر خوش به حالت... دلم میخواست آقا مثل تو اینجا به من هم لانه میداد... خودش با دستهای مهربانش به من هم دانه میداد... دلم میخواست من هم مثل تو پرواز میکردم... به روی گنبد زردش پرم را باز میکردم... و یا با بالهایم پرچم سبز حرم را ناز میکردم...... کبوتر دارم از تو یک سوالی... کبوتر راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی... اگر رفتی بگو که تا کجا رفتی؟ چه میدانی که دردم چیست؟ اصلا تا به حالا تو به عمرت تو به کربلا رفتی؟ کبوتر از سر شب تا کنون در فکر آنجایم... کبوتر تویی که لانه ات در عرش دنیاست... تویی که صاحبت فرزند زهرا ست... برو پییشش بگو آقا گدایت بیقرار است... از آن روزی که رفته کربلا چشم انتظار است... برو پیشش بگو آقا گدایت سخت اندر شور و شین است... برو پیشش بگو ...آقا گدایت سخت دلتنگ حسین است...
Design By : Pichak |