عمه ی بابا..... - ... یاس ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

... یاس ...

بابام یه عمه داره که من خیلی دوسش میدارم. این عمه که ایشالا خدا بهش عمر با عزت 1200 ساله بده ،میشه گفت تنها  بازمانده از قدیمیای فامیله بابامه. این عمه تنها کسیه که الان هست و پدربزرگ بابام(یعنی بابای خودش) رو دیده.یعنی هستن هنوزا ولی ما رفت آمد نداریم و اصن نمیشناسیمشون. این عمه جون هر سری میاد خونمون کلی خاطره از گذشته ها تعریف می­کنه و من کلی باهاش حال میکنم...خیلی دوسش دارم.

ما یه کتابخونه بزرگ داریم که تقریبا نصف کتاباش(یه ذره کمتر) کتابای پدربزرگ بابامه، همه بهش میگن مرحوم حاج آقا. یه عکس هم از مرحوم حاج آقا تو طبقه کتابخونه هست.

هر دفعه که عمه میاد کلی از حرفامون راجع به کتابا و مرحوم حاج آقاست. خاطره این سری عمه خیلی به دلم نشست و برام قشنگ بود، آخه تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم.

عمه میگفت ظهر که میشد بعد نماز واسه آقام غذا می بردم تو اتاقش که مشغول مطالعه بود. همیشه یه عالمه کتاب دوروبرش بود و داشت می خوند و می نوشت. می رفتم یه ساعت دو ساعت بعدش می اومدم ، می دیدم که غذا هنوز دست نخورده است. می گفتم آقا تو که هنوز غذا نخوردی!!! نگاه می کرد میگفت: غذا آووردی؟!!  می گفتم: آقا اصلا حواست نیست؟؟؟ می گفت : بَبَم من دارم با آقا امام صادق علیه السلام صحبت می کنم، دیگه چیزی دیگه نمی فهمم.

خیلی واسم قشنگ بود، خیلی.....نمی دونم چه کتابی می خوندن ولی  اینی که خوندن حدیث اینقد واسشون بزرگ بود، انقد ملموس بود که می گفتند دارم با آقا امام صادق صحبت میکنم....خیلیه....ماها اگه یه وقت احیاناً اشتباهی بشه و بریم سراغ حدیث، اگه خیلی خوب باشیم، سعی می کنیم که بفهمیم که امام چی می گن و به ترجمه اش دقت میکنیم، اما تا حالا نشده به این فک کنیم که الان امام علیه السلام نشسته اند و دارن با ما حرف می زنن!!!!!!!!!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 11:52 صبح توسط یاس نظرات ( ) |


Design By : Pichak